داستان دخترک

ساخت وبلاگ
 

سالها پیش دختری به دنیا آمد. وقتی به این دنیا قدم گذاشت، کسی از وجودش خوشحال نبود. دلیلش مشخص است. چرا که او دختر بود! روزها گذشت و گذشت، دختر کم کم بزرگتر میشد. وقتی هنوز چهار سال را تمام نکرده بود، در شبی دم کرده و گرم از شبهای تابستان لب حوض قدیمی خانه شان نشست و رو به آسمان، درست همانجایی که فکر میکرد خداست، پرسید: خدا چرا انقدر بالایی؟ خدا (آسمان) جواب نداد. فقط ستاره ها بودند که چشمک میزدند. دختر دوباره پرسید: خدا تو منو دوست داری؟ و خدا این بار جواب داد. به او حرفهای پدر و مادرش را میزد. میگفت که خاکبازی نکند، ماهی و سیب زمینی بخورد و به موقع دستشویی برود تا خودش را خیس نکند. دختر حالا می دانست که اگر میخواهد دوست داشتنی باشد باید به حرف خدا که همان حرفهای پدر و مادرش بودند گوش کند. 

دختر بعد از اینکه مدت زیادی با آسمان حرف زد، تصمیم گرفته بود عوض شود. با عزمی راسخ و لبخندی بر لب به داخل خانه رفت. او با خدا حرف زده بودو حالا دختر خوبی میخواست باشد. مادر و پدر نگاهی به لباس خیس دختر انداختند. مادر گفت: باز رفتی لب حوض و آب بازی کردی؟ دخنر جواب داد: نه. لب حوض نشستم و با خدا حرف زدم.

پدر و مادر به او خندیدند و گفتند: اگر به حرف زدن با خودت ادامه بدهی، مردم به تو میگویند دیوانه. البته دختر معنای دیوانه را نمیدانست اما همینقدر میدانست که اگر کسی با خودش حرف بزند دیوانه است.

با همه اینها دخترک خوشحال بود. او میدانست که با خودش حرف نزده است. او میدانست که دیگر دختر دوست داشتنی ای خواهد شد. فقط اگر خاکبازی نکند و ماهی و سیب زمینی بخورد و خودش را خیس نکند.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط م.د.د  | 
عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 212 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 23:50