داستان نویسی به سبک قرن نوزده! (1)

ساخت وبلاگ
روزگاری دختری بود زشت و خیلی هم اتفاقا چاق که رنگ چهره اش قهوه ای تیره بود و صد البته متاسفانه کمی از کسالت روان رنج میبرد. روزها مینشست کنج خانه و با موبایل شسکته خودش توی اینترنت میچرخید و عکسهای دختران زیباروی اینستاگرام را لایک میکرد و استوری پسران جوان را میدید و در دل به همه دنیا غبطه میخورد. مطمئنا عکس پروفایلش مربوط به خودش نبود و آنرا از پروفایل یک دختر مور که ساکن فرانسه بود کش رفته بود. دختری با همان رنگ پوست خودش منتها بسیار زیبا و دلربا و پوستی صاف و گیسوان کمند و اندام بسیار متناسب. از همینرو توانسته بود دوستان زیادی در فضای مجازی جذب کند.

روزها و شبها گذشتند و او کماکان در اینستاگرام وقت میگذراند. یک روز پدر پیرش که یک نجاری قدیمی از محله سبزه میدان داشت با خلقی تنگ به خانه آمد. با دیدن هیکل دختر که مانند یک سیب زمینی گندیده بزرگ در کنج اتاق بنظرش میرسید، بدون دلیل به سمتش حمله ور شد و لگدی در پهلوی او زد و موبایل شکسته دختر را گرفت و در سطل زباله انداخت.

دختر گریه کرد و نمیدانست چرا آنطور مورد حمله واقع شده است. بهرحال تا شب پدر از عصبانیتش کاسته شده بود و میدانست که اشتباه کرده است. لذا سطل زباله را زیر و رو کرد تا موبایل دختر را پس بدهد اما آنرا نیافت. بعد آمد تا از دخترش دلجویی کند که دید دختر موبایل به دست در همان گوشه کز کرده و این بار باز چنان دچار خشمی شد که بدون دلجویی، لگد دیگری نثار دختر کرد و رفت خوابید. دختر که مبهوت مانده بود باز گریه کرد و مادرش که خیاط ناکارآمدی بود دلداری اش داد و گفت: دختر عزیزم، بهتر است حالا که سن تو زیاد شده و شوهر نکرده ای لاقل بروی سر کار. تو در طی هفت سال در دانشگاه آزاد توانستی آخر مدرک مددکاری بگیری آنهم با معدل معادل. ما کلی خرجت کردیم. حالا بهتر است که از آنهمه سال درسی که خواندی دوزارشاهی هم پول عایدت بشود.

دختر حرف مادر را پذیرفت و رفت تا طرح رشته اش را در یکی از بیمارستان های شهر بگذراند. هنوز دو سه روزی از سرکار رفتن دختر نگذشته بود که اهمال کاری و خرابکاری هایش منجر به این شد که خیلی محترمانه و با یک لگد نامرئی به بیرون پرتابش کنند. دختر توقف طرح داد و سعی کرد در خارج از استان طرح بگذراند و اینجا بود که این دختر با راوی حقیر مسیر و محل کارشان یکی شد.

دختر با وزن حدود هشتادکیلو و قد 160 سانت، آنقدر چاق بود که تفریبا تمام لباسهایش برایش تنگ بودند. در بیمارستان شهر جدید، مسئول گزینش بارها به او تذکر داد و او هم بارها پشت گوش انداخت. اما با اینحال سعی میکرد کارش را به خوبی انجام دهد و نگذارد تا دوباره اخراج شود. به دقت و به سرعت تمام کارهایی که به او سپرده میشد را انجام میداد و بعد از مدتی توانست با وجود ظاهر نامناسب و زننده اش توجهات را جلب کند. با اینحال آنقدر از لحاظ فرهنگ پایین بود و سطح رفتارش نامناسب بود که دائما مورد تمسخر همکاران قرار میگرفت. همه او را دست می انداختند تا کمی به او بخندند و صد البته او خود نیز در این امر مقصر بود. یک روز در محوطه کارت زنی موقع خروج زمانی که رییس داشت خروج خودش را ثبت میکرد آدامسش را مطابق معمول باد کرد و ناگهان ترکاند. رییس بطور کاملا محسوسی ترسید و از جایش پرید و این باعث شد تا دختر یک توبیخ رفتاری بخورد. دختر سعی کرد بعد از این واقعه آنقدر کار کند تا جبران گندی را که زده بود بکند. و در این کار هم موفق شد تا جایی که مسئول بخش او برایش تشویقی رد کرد. همه او را به عنوان یک فرد زننده اما تلاشگر و ساعی میدانستند.

یک روز این دختر که خدماتی هم به واحد اینجانب ارائه میکرد، طبق معمول وارد اتاق اینجانب شد و پرونده هایی که باید می آورد را جهت کنترل برای بنده روی میز گذاشت و گفت: خسته نباشی. اینا رو درست کن (دقیقا نمیدانست من چکار میکنم فقط میدانست درست میشوند) بعد زنگ بزن من بیام ببرم واحد درآمد. من همیشه با وجود بی نظمی ظاهری او همیشه قدردان دوندگی های او بودم و تشکر کردم و گفتم: حتما با شما تماس میگیرم.

بعد از نیم ساعت به بخش مرتبط زنگ زدم، اما گفتند که دختر الان به بخش دیگر برای کمک به منشی رفته است. از قضا همان موقع چند نفر دیگر از جمله منشی هم به بخش کار دختر تماس گرفتند و او را جستجو کردند. خلاصه اش که خواننده محترم دردسرتان ندهم، دختر غیب شده بود. همه جا را گشتند. اتاق ها، انبارها، پارکینگها، رخت کن، درمانگاهها، کمدها ،حتی در دستشویی فرنگی ها را هم برداشتند و تویش را نگاه کردند، اما نبود که نبود. موبایل دختر هم از دسترس خارج بود.

 

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 263 تاريخ : يکشنبه 14 بهمن 1397 ساعت: 0:05