سی ام مرداد

ساخت وبلاگ

امروز روز خاصی نبود. فرق چندانی با روزهای دیگه نداشت. باز دهنمو باز کردم و برای خودم دردسر تراشیدم.

باز گریه کردم زار و زار و اشکام ریختن روی مقنعه و زمین.

باز حرف اضافی زدم.

اما کمتر کار کردم.

حوصله نداشتم.

حس میکنم توی چشم چپم یه چیزی هست. دو روز هم درد میکرد. حالا درد نداره. فقط وقتی گریه میکنم درد میگیره.

تیم بازرس اومد بود از دانشگاه. داشتم میومدم خونه که  مجبور شدم کمی وایسم و از سرویس جا موندم. آفتاب سوزان و داغی بود. وقتی رسیدم خونه دستام با اینکه آستین مانتوم بلند بود سوخته بود. خودم حس میکردم که انگار پوستم داره سوزن سوزن میشه. آفتاب مثل یک لشکر چند میلیون نفری عصبانی که هرکسی دو تا سرنیزه دستش باشه به پوست من حمله کرده بود.

نمیخوام از آفتاب بگم.

این چیزی که منو امروز شکست، گذشته بود.

من خیلی وقته سعی میکنم به گذشته برنگردم. به اشتباهاتم و خاطراتم . اما امروز برگشتم. گریه کردم.

چون برای خودم دلسوزی کردم. (کار اشتباه) دلم برای خودم سوخت. چراکه من آدم روراست و با احساسی بوده و هستم و توی زندگی بازی نکردم. غافل ازینکه باید بازی میکردم. اصلا این زندگی برای بازی کردنه. کسی رو نداشتم بهم بگه و قواعد بازی رو نشونم بده. راستش خودمم اونقدرا باهوش نبودم که کشفش کنم.

خب

بسه دیگه اراجیف. باز اشک تو چشام جمع شد.

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 193 تاريخ : جمعه 10 بهمن 1399 ساعت: 5:16