پاچه های شلوارش را بالا زد. در حالیکه مراقب بود روی سنگهای کنار رود سر نخورد، نشست و آرام پاهایش را داخل آب سرد رود فرو برد. از سرما و خوشحالی فریاد زد. پسرک که در آن نزدیکی نشسته بود و در آب سنگ می پراند برگشت و نگاهش کرد. با لبخند گفت: زندگی همین لحظه است. همین تجربه های کوچک. به دنبال سرچشمه و مقصد نباید بود. زندگی را باید در دم مثل آب این رودخانه تجربه کرد.
و خندید.
عشق...برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 131