شروع یادداشت های روزانه

ساخت وبلاگ

بیست و دوم مرداد

روز فاجعه باری نبود. الان که چیزی به نیمه شب و تمام شدن امروز نمانده، میخواهم یک بررسی مختصر داشته باشم. خب من رفتم کدگذاری پرونده ها. سیستم هنوز آماده نبود. تاسیسات آمد و با کلی غر و لند زنگ زد به مهندس م. او هم با کلی منت آمد و کابل های شبکه که باید منتقل شوند را نشان داد. من هم سر پا بودم.

به این فکر میکردم که اگر نخواهم کار کسی دیگر را انجام دهم چه تاوانی دارم؟ بدرفتاری کارکنان؟ چون قبول نکردم و نخواستم زیر بار حرف زور بروم؟

به جهنم. همانطور که من از دو سوم آدم ها خوشم نمی آید بگذار دو سوم آدمها هم از من خوششان نیاید. چرا من همیشه در پی تایید گرفتن از دیگرانم؟ آنهم چه دیگرانی؟ یک مشت دهاتی ابله و بی سواد تنبل گشاد که اینها فقط یک درصد از ویژگی های منفی شان است.

سیستم وصل شد و من شروع کردم به وارد کردن کدها. اما انقدر کند بود که عملا ممکن نبود. پرونده ها را برداشتم و رفتم واحد ترخیص. تند و تند توی سیستم وارد کردم. سعی کردم با روش مضحکانه ام از زیر زبان س حرف بکشم که نشد. عملا توی دلم به خودم چند تا فحش دادم.

بعد هم آمدم پایین. آن پایین غم زده و تاریک و خاک گرفته. و یک مرتبه هوا انقدر کج و کوله شد که دیدم توی چشم ها و دلم غوغایی است و آشوبی و تند و تند بود که اشکهای درشت سرذ (چند وقتی است اشکهایم سرد شده) ریخت روی گونه هایم و تمام صورتم در طی چند ثانبه خیس شد.

زونکن ها را جابجا کردم که کار مشقت باری بود و آمدم تافی بدمزه کاکائویی ام را خوردم و زل زدم به حیاط و باغچه ای که چه امیدها بهش نداشتم. فکر میکردم بهار که بیاید با این درختان چقدر سرسبز و زیبا و با طراوت خواهد بود اما عملا تبدیل شد به دست شویی و مستراح پرنده ها. همینکه برگ درختها درآمد، کلاغ ها و گنجشک ها و کبوتر چاهی ها انقدر ریدند روی برگهای تازه که همه شان نابود شدند و من هربار که زل مبزنم به حیاط میگویم کاش زودتر پاییز و زمستان بیاید و این برگها بریزند.

داستان عجیبی است. انگار کل دنیا مثل همین باغچه است. آدم فکر میکند قشنگی ها می آیند اما هیچ قشنگی در کار نیست. لاقل خیلی زود در چشم بهم زدنی نابود میشود.

توی راه برگشت به خانه، گرمای زیادی بود. کله و گردنم میسوختند. تا زنگ در رازدم، مثل همیشه صدای پارس ت بلند شد. لباس هایم را روی بند آویزان کردم و داخل رفتم. ازین تکرار مکررات، از این دیدن صحنه های تکراری ، از این حال بهم زنهای هر روزه انقدر خسته ام که حاضرم هرچه دارم بدهم اما صحنه جدیدی ببینم.

فکر کنم این پررنگ ترین صحنه امروزم بود. 

نصیحت به خودم: انقدر به خودت سخت نگیر. سخت نگیر. تو هم عیب داشته باش. مشکلی نیست. آدم یعنی عیب و ایراد. قرار نیست پیامبر باشی.

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 169 تاريخ : جمعه 10 بهمن 1399 ساعت: 5:16