داستان نویسی به سبک قرن نوزدهم (2)

ساخت وبلاگ
بله،

و تا آنجا رسیدیم که دختر زشت ناپدید شد. خواننده عزیز، باید بگویم اینجانب در مقام یک راوی دانای محدود تمام آنچه که مینویسم عین حقیقت است و اگر عین آن نباشد خدا مرا با همین قلم بکند.

تمامی کارکنان بیمارستان بطور کاملا خودجوش و بدون هیچ هماهنگی، تشکیل تیم دادند و باز دوباره تمام سوراخ سمبه ها را گشتند. تنها شماره ای که داشتند از دختر، شماره موبایلش بود که میگفت از دسترس خارج است و مسئول کارگزینی هم که زنی وسواسی و چادری بود، با اکراه هر چه تمام تر چادرش را زیر بغلش جمع کرد و کشوهای خاک گرفته و پرونده های پرسنلی اش را زیر و رو کرد اما پرونده پرسنلی دختر هم نبود. یادش می آمد که یکبار در بدو ورود آدرس خانه و شماره تلفنش را گرفته بود اما عجیب بود که آن پرونده هم همراه با دختر غیبش زده بود. پرسنل همگی در بهت و غمی فرو رفته بودند و حتی آنهایی که زمانی او را مورد تمسخر و آزار قرار میداند اکنون دل نگران به این در و آن در میزدند. بعضی با خنده و ریشخند میگفتند که او نمیتواند جایی پنهان شود. و نگهبانی هم مطمئن بود که او از خروجی های معمول بیمارستان خارج نشده است. رییس بیمارستان که چهره اش معجونی از عصبانیت و حماقت شده بود، انگار از یک دختره زشت روی هشتاد کیلویی رو دست خورده باشد، نشست پای تلویزیون دوربین مدار بسته، و سعی کرد دختر را در تمامی دوربین ها پیدا کند.

از آنجا که دختر خیلی زشت بود و البته خیلی هم فعال و پرکار بود در تمامی دوربین ها شاخص بود. دردسرتان ندهم، دوربین تا جایی که دختر به اتاق من آمد را نشان داد ولی نشان نداد که دختر خارج شد. رییس با عصبانیت هرچه تمام تر داد زد: برو این مسخره بازی را تمام کن. ما رو گرفتی. و بنده راوی ناچیز که از همه جا بیخبر بودم، هرچه قسم و آیه دادم که ایشان اتاق مرا ترک کرد به خرج او نرفت که نرفت.  رییس با مسئول حراست که داغ بزرگ قهوه ای رنگی روی پیشانی اش داشت و پیرهن قهوه ای یقه انگلیسی پوشیده بود تا دکمه آخر هم آنرا بسته بود به طرف دفتر کار بنده راه افتادند. راستش خودم هم در ما بین راه مانده بودم که شاید دختر از اتاق من بیرون نرفته و من چون گرفتار آمارها و عدد و رقم ها بودم متوجه این امر نشده و دختر توی اتاق رختکن پنهان شده است. از آنجا که همیشه در اتاقم را موقع خروج قفل میکنم، خیالم راحت بود که دختر زشت آنجا گیر کرده و مفری هم ندارد اما کماکان با نوعی تردید و ترس گام بر میداشتم.

بالاخره جمعیت و به دنبال آنها من به در اتاق من رسیدیم و رییس با اخمی جانگداز اشاره کرد که در را بازکنم. در را که باز کردم، عقب رفتم و جمعیت که انگار تشنه دریافت حقیقت بودند ریختند داخل اتاق من. از آنجا که اتاق زاویه دید مخفی ندارد و هیچ کسی هم آنجا نبود، همه به سمت اتاق کوچک انتهایی که چوب رختی من در آن آویزان بود یورش بردند اما باز ناامیدانه برگشتند. رییس وسط اتاق ایستاده بود و هم با یکدیگر پچ پچ میکردند. دو سه تا صندلی اتاقم را جلو کشیدند و نشستند و رییس و مسئول حراست شروع کردند در گوشی با هم صحبت کردن. بنده باز تمام چیزی را که امروز صبح دیده و شنیده بودم توضیح دادم و بخش مربوطه که دختر در آن کار میکرد اذعان کرد که دختر برای کمک به منشی بخش و بنده خارج شد و زمانی هم که بنده با آنها تماس گرفتم هنوز برنگشته بود.

باز دوباره دوربین ها را نگاه کردند. اما فی الواقع فقط و فقط دوربین نشان داد که دختر وارد اتاق من شد و گویا یک سیاه چاله ای در این اتاق بود که او به طرف آن کشیده شد و محو و از صفحه هستی ناپدید گردید. کل ماجرا بسیار عجیب مینمود.

مسئول کارگزینی با سر و صدا اعلام کرد که شماره ای از دختر در سیستم آواب جهت امور پرسنلی ثبت کرده که یادش نبوده. با شماره تلفن ثابت تماس گرفته شد و مردی با لهجه غلیظ اصفهانی گوشی را برداشت. وقتی از او درباره دختر پرسیدند اظهار بی اطلاعی کرد و وقتی به او گفتند که ناپدید شده است، گفت که چه بد شد که اکنون هزینه هفت هشت سال دانشکاه آزاد دختر به هیچ وجه دیگری جبران نخواهد شد.

رییس و حراست به کلانتری و نیروی انتظامی شهر خبر دادند و حتی دفتر پرستاری هم اعلامیه مفقودی تهیه کرد و از روی یک قسمت از فیلم های دوربین مدار بسته یک عکس ناواضح از دختر که بیشتر شبیه توده مدور غلتانی بود تهیه کردند و گوشه آن چسباندند. اعلامیه ها سرتاسر شهر پخش شد. اما خبری از دختر نشد که نشد.

اتاق اینجانب راوی نیز، به عنوان محل اسرارآمیز بیمارستان معرفی گردید و کاملا واضح بود که همگان از داخل شدن به اتاق بنده ترس دارند و احتراز میکنند، هرچند که برای اینجانب هم بهتر شد چراکه مراجعین برای دریافت مدارک جهت دادگاه و پزشکی قانونی به شدت کاهش یافت به طوریکه از مرکز استان نامه رسید که دادگستری شهر به دلیل نبود مراجعین کافی صرفه اقتصادی نداشته و تعطیل گشته و تعداد اندکی هم که هنوز شاکی هستند باید به دادگستری مرکز استان مراجعه کنند.

تفریبا بعد از حدود چند هفته دختر زشت به فراموشی سپرده شد و از او همچنان خبری هم نبود. اعلامیه های مفقودی را باد کند و کلانتری و نیروی انتظامی هم فراموش کردند که شکایتی از گم شدن دختر دریافت کرده اند.

حتی بنده نیز فراموش کردم که دختر زشت روزی اینجا چه خدماتی به بنده و سایرین ارائه میداد و در عوض جانشین او آقایی شده بود که از لحاظ بصری بسیار خوش منظره تر از دختر بود ولی برای انجام هرکاری باید چندین بار به او گوشزد میکردم. روزها گدشتند و تعطیلات رسمی آمد. بنده به شهر خودم مراجعه کردم و بعد از چند روز استراحت   مرخصی به محل کارم برگشتم. در روز اول کار چیزی در راهرو اتاق کنار در ورودی توجهم را جلب کرد. در را باز کردم و متوجه شدم که یک موبای شکسته است. از آنجا که بسیار چرب و کثیف بود، حدس زدم این همان موبایل دختر زشت است. خواننده محترم، از اینکه بالاخره ردی از دختر یافته بودم در پوست خودم نمیگنجیدم اما تا آمدم گوشی را بردارم، ناگهان یک سوسک کثیف زشت و بزرگ پرید بیرون و من فریاد کوتاهی از ترس کشیدم که خدمه محترمه که در آن نزدیکی بود صدای من را شنید و آمد. با چندش گفتم: سوسک! و سوسک بزرگ را نشانش دادم. او هم با لحن بسیار مشمئز کننده ای گفت: از سوسک میترسی؟ بنده هم جواب دادم: بله! خدمه هم پایش را گذاشت روی سوسک و آنرا درجا له کرد.

باور میفرمایید یا خیر را نمیدانم، هنگام له شدن سوسک انگار صدای خرد شدن استخوان آدمیزاد را شنیدم. مایع زشت و قوه ای رنگی از سوسک موردنظر بیرون ریخت. خدمه با یک کاغذ باطله بقایای جنازه سوسک را برداشت و به موبایل شکسته اشاره کرد و گفت: این چیه؟ بنده هم که درد و اشمئزاز چهره ام را در هم پیچیده بود گفتم: الان دیگر هیچ!

پایان

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 226 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 13:09