درباره دنیا

ساخت وبلاگ
 

غروب شده بود. از توی کوچه خلوت که بنفش و قرمز شده بود گذشتم. هنوز هوا کمی روشن بود و چراغ ها خاموش بودند. مردم با چهره های بی تفاوت توی ذوق میزدند. سرم را پایین انداختم. از پیچ کوچه گذشتم. از کنار کوچکترین پارک اسباب بازی دنیا که فقط یک سرسره و یک تاب تویش بود. دخترکی با موهای بلند سیاه و افشان روی تاب نشسته بود و به درختهای آنطرف دیوار شکسته باغ چشم دوخته بود. درست مثل شازده کوچولو. تاب نمیخورد و بازی نمیکرد و در عالم رویای خودش گویا داشت با کسی صحبت میکرد.

پارک و پیچ کوچه در هم ادغام شده بودند. از یکی که گذشتم به سرعت هر دو محو شدند. دخترک توی تاب پارک کنار پیچ جامانده بود.

رنگهای غروب مرا یاد تیله مرجان انداخت.همان تیله جادویی که توی مهدکودک به من داد. همانروز اتفاق تلخی افتاد و من تا ابد از تیله ترسیدم. شب شد و کسی نیامد مرا از مهدکودک ببرد. مرا فراموش کرده بودند.

وارد خیابان اصلی شدم. باز هم چهره های بیشتر. بی رمق، خاکی و رنجور. کنار یک دکه کانکسی آماده که برای عزاداری محرم  آورده بودند داشتند اسفند دود میکردند. بیشتر به بوی سوختگی شباهت داشت. مثل سوختن علفهای خشک. 

وارد سوپر مارکت شدم. مثل دفعه قبل که ماجرای موش رخ داد. با خودم فکر میکنم، چرا باید از این سوپرمارکت خرید کنم؟ شاید به این دلیل که بگویم موشهای هیچ جا با همدگیر فرقی ندارند. شیر خریدم و شکلات. هر دو برای شبهای طولانی.

برگشتم. با سرعت. توی پیچ کوچه که رسیدم توی پارک، روی تاب، دختری نشسته بود. تاب نمیخورد. زل زده بود به باغی که پشت دیوار خراب بود. مطمئنم داشت با خودش حرف میزد. یا با کسی در عالم رویا. توی دستش شیر داشت و شکلات.

+ نوشته شده در  ساعت 22:16&nbsp توسط م.د.د  | 

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 182 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 13:09